قصه منواژه چین

دفتر نقاشی

زندگی دفتر نقاشی ما است
و چه خوش دارم من
لحظه ای را که یک بیگانه
باز کند دفتر و با خود گوید
نقشی از عشق به جاست

همیشه از اینکه در کانون توجه جمعیتی قرار بگیرم، هراس داشتم. هیچ وقت برای کاری داوطلب نمی شدم تا نکند وقتی دستم را بالا می برم، نگاهی متوجهم باشد. تا جای ممکن از شرکت در برنامه های مختلف امتناع می کردم و اگر هم حاضر می شدم در آخرین ردیف صندلی ها یا در گوشه ای از مجلس پنهان می شدم.

وقتی نوبت به فعالیت دانشجویی رسید، همین رویکرد را داشتم. مسئولیتی را قبول کرده بودم که با کمترین تعداد افراد ممکن، تعامل داشته باشم. (اینکه در وهله اول چرا فعالیت دانشجویی را شروع کردم، نمی دانم!) سال اول و دوم فعالیت دانشجویی را در این مسئولیت گذراندم اما در سومین سال مجبور شدم مسئول اصلی تشکل در دانشکده باشم. این یعنی مجبور بودم از محیط امن خودم خارج شوم و با افراد بیشتری تعامل کنم. باید برای هماهنگی برنامه ها، درخواست هایی را از مسئولین دانشکده و معاونت های دانشگاه پیگیری می کردم و سخت تر از آن، با واحد خواهران تشکل تعامل می کردم.

این اجتماعی بودن، چالش ها و سختی های زیادی داشت و اما سخت ترینش جشن ورودی های سال 95 دانشکده بود. مسئولین دانشگاه، دانشکده و غریبه هایی که باید به عنوان نماینده تشکل پشت تریبون می رفتم و آن ها را به برنامه هایی که داشتیم، دعوت می کردم. شرایطی وحشتناک تر از این را تا آن روز تصور نکرده بودم.

همه سنگ تمام گداشته بودند. نشریه جذابی تهیه کرده بودیم. کلیپ زیبایی از فعالیت های سال های گذشته داشتیم و چند برنامه هم برای شروع سال تحصیلی پیش بینی کرده بودیم. حالا منی که نمی خواستم ضعیف ترین حلقه زنجیر باشم، باید پشت تریبون می رفتم و همه این تلاش ها را به رخ می کشیدم.

چند روزی را درگیر نوشتن متنی کوتاه بودم، متنی که با واژه های آغازین همین مطلب، شروع شده بوذ. دقایقی مانده به برنامه، همچنان در حال تکمیل و ویرایش متن بودم، متنم را تایپ کرده بودم و پرینت گرفته بودم اما باز هم راضی نبودم، همچنان خط می زدم و می نوشتم.

نوبت من شد. رفتم پشت تریبون. سرم را پایین انداخته بودم جوری که جز متن، چیزی را نمی دیدم. به این امید که کسی هم مرا نبیند، همانند کبک ها. از واژه ای به واژه دیگر می گریختم و عرق می ریختم. کاش فرصت شود چند جای دیگر پشت تریبون بروم، روش خوبی برای وزن کم کردن است. زودتر از آنچه فکر می کردم تمام شد. بجز واکنش هایی بچه ها وقتی کلمه عشق را به کار می بردم، تقریبا سگینالی از جمعیت دریافت نکرده بودم و نمیدانستم چه کرده ام. هنوز استرس داشتم، در مسیری که از تریبون تا محل نشستیم پیش رو داشتم باید از ردیفی که اساتید و مسئولین نشسته بودند، رد می شدم. فضا محدود بود. سعی کردم کفش هایشان را لگد نکنم. نتیجه این شد که همه را لگد کردم.

سختی طوفان گذشته بود اما همچنان بازخورد مستقیمی که تکلیفم را با خودم معلوم کند، دریافت نکرده بودم. چند روزی گذشت و در حال تدارک یک برنامه مناسبتی (همراه با توزیع شربت و شیرینی و یا محدود به آن) بودیم که اولین بازخورد را از دکتر ماهوتچی گرفتم. فروتنی می کنم و جمله ای که ایشان برای تمجید از متن به کار برد را بیان نمی کنم (ایموجی خنده لوس و بی مزه). همان روز دکتر احمدی هم که با عجله در حال خروج از دانشکده بود، رویش را به سمت من کرد و در همان حین رفتن گفت: “متن خوبی نوشته بودی”

من همیشه از جمع گریزان بودم چون تنها چیزی که در جمع به کف آورده بودم، سرزنش بود. این بار، شاید برای اولین بار طعم تشویق را می چشیدم. نمی توانم حسی که داشتم را توصیف کنم اما می کوشم هر وقت کسی چیز ارزشمندی ارائه کرد، تشویقش کنم تا او هم به شکلی این حس را تجربه کند و انگیزه ای برای گسترش محیط امنش پیدا کند.

آفرین، صد آفرین و هزار آفرین های معلم ها برای آن ها هزینه ای نداشت، اما در دل دانش آموزان هیاهو به پا می کرد. هر چه از سال های ابتدایی دورتر می شویم، تشویق ها کمرنگ تر و سرزنش ها پررنگ تر می شوند.

برگردیم به واژه های اول متن. شما هم می بینید؟ معلوم است که تشنه تشویق بودم، حتی شده تشویق یک بیگانه. من سیراب شدم اما تنها پس از آن که با واژه هایی به این عطش اعتراف کردم.

23:23 – 1400/08/16

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا